چون حلاج را براي كشتن آوردند,نخست دست راستش بريدند سپس دست چپ و سپس پايش. حلاج ترسيد كه از رفتن خون, رويش به زردي گرايد. آنگاه دست بريده به چهره نزديك كرد وخون بر آن پاشيد تا زردي آن پنهان دارد. آنگاه خواند: خويشتن را به بيماري ها تسليم نداشتم مگر اينكه مي دانستم كه وصل، مرا حيات دوباره مي بخشد جان عاشق از آن رو شكيباست كه آنكه او را به درد مبتلا داشته است، درمان كندو چون آويختندش، گفت: اي ياور ناتوانان! مرا در ناتواني ام درياب! و چنين خواند : مرا. چيست؟ جفا نكرده، بر من جفا مي رانند، و نشانه هاي هجران، پنهان نمي ماند. تو را مي يييم كه مرا در هم مي آميزي و مي نوشي. و پيمان تو اين بود كه مرا نياميخته بنوشي و چون به مرگ روي آورد, چنين گفت: لبيك! اي آگاه به رازوزمزمه من. لبيك! لبيك! اي مقصد ومقصود من ! تو را خواندم. بل, تو مرا به خويش خواندي. آيا من تو را مناجات كردم يا تو مرا ؟ عشق به مولايم, مرا به ناتواني و بيماري كشانده است.و چگونه از مولاي خويش به مولايم شكايت برم ؟ از روحم, واي بر روحم! و افسوس كه من خود اصل غوغايم...
شيخ بهايي , كشكول,دفتر اول
0 Comments:
Post a Comment
<< Home