روزنامه جام جم صفحه ای دارد بنام " نسل سوم " که البته در جای خود صفحه خوبی است. بخشی در اين صفحه هست که مطالبی را که عمدتا جنبه طنزگونه دارند به زبان انگليسی نقل می کند ، هرچند جنبه آموزشی نيز دارد. يکی از اين موارد داستان گونه کوتاهی بود که چندروز پيش آنرا خواندم و می گفت : مردی از بانکی سرقت می کند وبه زحمت از دست تعقيب و گريز پليس فرار می کند تا خود را به محوطه ای خارج از شهر می رساند. در آنجا به روی تپه ای رفته ودر زير يکی از بزرگترين درختان اقدام به دفن پول های سرقتی می کند. البته بعد از مراقبتهای زيادی که به عمل می آورد. برای اطمينان از اينکه محل را گم نکند بارها از آنجا ودرخت مورد نظر و مراحل کار خود عکس می گيرد. به منزل برگشته عکسها را چاپ وبه ديوار اتاقش می آويزد. روزها به اين عکسها نگاه میکرده تا اينکه روزی برسد و سروقت پولها برود. اما در يکی از اين روزها ناگهان بروی يکی از عکسها موردی توجهش را جلب می کند ، دقت که می کند می بيند بروی يکی از تپه ها چهره مردی که مراقب او بوده است وجود دارد . ساير عکسها را نگاه می کند اين موضوع در آنها هم وجود دارد و خب مابقی ماجرا هم که مشخص است. اما قصدم از بيان اين قصه آن است که اگر نيک نظر کنيم ما نيز در اين دنيا وضعيتی مشابه او داريم اما در غفلتيم . لحظه لحظه اين زندگی صحنه ای است برای انجام کارهای خوب وچه سنگين خواهد بود اگر در اين مسير دچار اشنباهات جبران ناپذيری شويم وبويژه از همه سنگين تر آنکه در غفلت باشيم . چقدر خوب است اگر هرلحظه اين احساس در ما باشد که بايد مراقب خود باشيم چه اين نگاه هميشه با ما خواهد بود ، اگر چه ما اورا نبينيم ولی حتما" روزی خواهد آمد که او چهره برما بنمايد....

0 Comments:

Post a Comment

<< Home