خاطره

از سيد محسن حسيني طاها دوست عزيز معلولي كه هم مصاحبه اورا و هم چندين مقاله اش را در روزنامه هاي همشهري و اطلاعات در صفحه با معلولين قبلا معرفي كرده بودم ، خاطره اي در روزنامه همشهري ديروز نقل شده كه عينا؛ در اين قسمت نقل مي كنم. ملاحظه بفرمائيد.....
يك روز با يك معلول جسمي حركتي

سلام كرد و كنارم نشست. اتوبوس به راه افتاد هنوز يك چهارراه نرفته بوديم كه خودماني پرسيد: اسمت چيه؟ محسن. اسم شما چيه؟ سعيد.
سكوتش بيش از چند لحظه طول نكشيد.
- هر روز مي ري تهران؟
- نه هر روز، هر موقع كاري دارم.
- چرا تنهايي؟ خودت مي دوني كدوم خيابان بري؟ كجا سوار شي؟ پياده شي؟
- آره
- ولي تنهايي يه وقت گم مي شي! سواد داري؟
- سواد دارم.
- چرا تو رو تنها ول مي كنند؟
- ديگه داشتم كلافه مي شدم با عصبانيت جواب دادم:
- آقا! خودم دوست دارم تنها بيام، روي پاي خودم بايستم... شما چيكار داري؟
از حالت صورتش مشخص بود كه حرفم را نفهميده چند بار حرفم را تكرار كردم ولي به خاطر عصبانيت مشكل تكلمم زياد شده بود. رويم را سمت پنجره برگرداندم و سعي كردم آرامشمم را از دست ندهم.
در فكر خودم غرق بودم كه گفت وگوي سعيد با مسافر ديگري مرا به خود آورد.
- عجب مادر و پدر بي خيالي... ولش مي كنند به امان خدا!
نتوانستم بي احترامي به پدر و مادرم را تحمل كنم، صدايم بلند شد: آقا فضولي؟ چيكار داري؟ توجه چند نفر به من جلب شد. مي دانستم حرفم را نفهميده اند.
سعيد سعي كرد آرامم كند: با تو نبودم با تو نبودم. داشتيم حرف ديگه اي مي زديم دوباره رويم را برگرداندم. دلم براي پدر و مادرم سوخت. بنده هاي خدا! اين همه زحمت كشيده اند و مرا به اينجا رسانده اند، آخر سر جامعه اينگونه در موردشان قضاوت مي كند. آخه مگه خون كرده اند يك عمر با من بيايند و بروند!
چند دقيقه بعد دوباره سعيد پرسيد: امام رضا رفتي؟ برو شفا مي ده، خوب مي شي.
چاره اي جز گفتن «باشه» نداشتم. هر چند دلم مي خواست مي توانستم خوب حرف بزنم و با او درباره شفا صحبت كنم. شفا دست خود انسان است مثلاً خود من تا پنج سال پيش خيلي بدتر بودم. اما يك بنده خدايي در من حالتي بوجود آورد كه در اين پنج سال خيلي بهتر شدم. دلم مي خواست با سعيد درباره فلسفه اومانيسم و اگزيستاليسم و اراده بي نهايت انسان حرف بزنم اما مي دانستم كه او نمي فهمد نه حرفم را نه منظورم را و مثل هميشه كه به خاطر كمبود انسان هاي فهيم سكوت مي كنم، سكوت كردم.
عوارضي را رد كرديم. نگاهي به ساعتم كردم كه سعيد پرسيد: ساعت هم بلدي؟
از طرفي خنده ام گرفت و از طرفي عصباني بودم كه چرا مردم اين قدر ظاهر بينند. برخلاف ميلم مجبور شدم خودنمايي كنم. دفتر شعرم را از كيفم در آوردم و گفتم:دارم مي رم شب شعر.
سعيد دفتر شعرم را ورق زد و بدون هيچ حرفي آن را پس داد.
موقع پياده شدن بود. خوشحال بودم كه از سئوالها و عيب جويي هاي سعيد خلاص شده ام. اما اين فكر نگرانم مي كرد كه اگر هنگام برگشت سعيد ديگري كنارم نشست، چه كار كنم.
سيد محسن حسيني طاها

0 Comments:

Post a Comment

<< Home