روزنامه همشهری در صفحه آخر خود بخش کوچکی دارد تحت عنوان " داستانک". هرروز داستانهائی بسيار کوتاه و جالب را در اين ستون نقل می کند که گاه تاثيرگذارند. ديروز داستان زيبائی نقل شده بود که مناسب ديدم بجای اينکه من چيزی بنويسم عينا برای امشب آنرا نقل کنم . متن آن چنين است:
" غني بودن
يك بار پدر بسيار ثروتمندي پسرش را به روستا برد تا با طرز زندگي افراد فقير آنجا آشنا شود. آنان دو شبانه روز را در مزرعه خانواده بسيار فقيري گذراندند. در راه برگشت، پدر از پسر پرسيد:سفر چطور بود؟
- عالي بود.
- زندگي مردم فقير را ديدي؟
- بله، پدر
- چه از آنان ياد گرفتي؟
- ما يك سگ داريم ولي آنان ۴ سگ دارند. استخر ما تا وسط باغ كشيده شده اما رودخانه آنان بي پايان است. چراغ ها سراسر باغ ما را روشن مي كنند، ولي شب هاي آنان را ستاره ها روشن مي كنند. ما قطعه زمين كوچكي براي زندگي داريم، ولي مزارع آنان وسيع است. ما غذايمان را مي خريم، آنان مواد غذايي خود را پرورش مي دهند. ديوارها و گاو صندوق از اموال و دارايي هاي ما محافظت مي كنند ولي دوستانشان از آنان حمايت مي كنند.
پدر با شنيدن اين حرف ها ساكت شد.
پسر افزود: پدر ممنونم كه به من نشان دادي كه ما چقدر فقيريم.
نويسنده: دبوا استيت
مترجم: الهام مؤدب "
جالب نبود....؟

0 Comments:

Post a Comment

<< Home